حرفهایم به تازگی به تیزی خنجری شده اند....

 

تیز و برِنٍده همچو دشنه ی تو....

 

جالب است بدانی سنگ تیز کردنش را تو برایم ساختی...

 

سنگی که زمانی می تپید و گرم بود....

 

سنگ را به تو سپرده بودم تا امانت دارش باشی..

 

چند صباحی را خوب نگاه اش داشتی...

 

نمیدانم چه شد که یک روز طوفان آمد...                        

 

شن و خارو خاشاک آورد....

 

اشکهای فراوان باریدند و رویش را پوشاندند...

 

آرام آرام سنگ شد...

 

روزی برایم آوردی و گفتی که شرمنده دیر شد...

 

من آن امانت داری نبودم که فرض میشد...

 

حال سالهای زیادی گذشتند ....

 

و من با همان سنگ حرف هایم را میتراشم...