نویسنده: امیرحسین - شنبه 94/3/2
حرفهایم به تازگی به تیزی خنجری شده اند....
تیز و برِنٍده همچو دشنه ی تو....
جالب است بدانی سنگ تیز کردنش را تو برایم ساختی...
سنگی که زمانی می تپید و گرم بود....
سنگ را به تو سپرده بودم تا امانت دارش باشی..
چند صباحی را خوب نگاه اش داشتی...
نمیدانم چه شد که یک روز طوفان آمد...
شن و خارو خاشاک آورد....
اشکهای فراوان باریدند و رویش را پوشاندند...
آرام آرام سنگ شد...
روزی برایم آوردی و گفتی که شرمنده دیر شد...
من آن امانت داری نبودم که فرض میشد...
حال سالهای زیادی گذشتند ....
و من با همان سنگ حرف هایم را میتراشم...